حسرتی که به دلم مانده است و خواهد ماند!

روزگار هرگز مرا خوش نمی داشت و برایم هرگز خوشی نخواست و نمی خواهد. خر مرادم نیز ،نه تنها لنگ ،بلکه زمینگیر و بود و حال برخاستن نداشت!زدن سیخونک و مالیدن نشادور نیر آن را وادار به حرکت نکرده و نخواهد کرد!

خبریجات-هرچند که همیشه با گرفتاری دست و پنجه نرم کرده و همواره در مضیقه مالی بوده و هستم،اما هرگز برای بهتر شدن اوضاع،قدم در راه خطا نگذاشته و حتی نسبت به اوضاع مالداران و مرفهان بی درد حسادت نکرده و نمی کنم.با اینکه در کودکی و نوجوانی خصایص رذیله ای داشتم،اما حسادت هرگز در وجودم جایی نداشت.

می توانستم کلاهبرداری قهار شده و در طرفه العینی کلاه همه را بردارم،اما برنداشته و بر نخواهم داشت!یا اختلاسگری زیرک شوم و مال مردم و بیت المال را مانند آب خوردن بخورم،اما نخورده و نخواهم خورد!

سخت نبود که خیانت پیشه کرده و برای کسب مال و مقام دین و کشور خود را به اجانب بفروشم،اما نفروخته و نخواهم فروخت!

می توانستم قلم خود را مانند برخی از همکاران در اختیار سیاستمداران و سرمایه داران قرار دهم و در عالم سیاست جایی پیدا کرده یا سرمایه ای به دست آورم،اما چنین نکردم و نخواهم کرد.

مانند ماشین چاپ می توانستم مدام کتاب تولید کرده تا وزارت ارشاد برایم سابقه ای محسوب کند برای برقراری بیمه و مخلفات دیگر،اما ترجیح دادم فقط برای مردم بنویسم و خواهم نوشت.

گمنامی را دوست داشتم،برای همین از نام و نشان فرار کردم تا هیچ گاه انگشت نما نباشم!سایه نشینی را به آفتاب نشینی ترجیح داده و می دهم!

هرگز حسرت نداشته ها را نخورده ام،اما فقط یک حسرت به دلم مانده و خواهد ماند.

روزی تلویزیون مستندی را درباره پیرمردی نابینا،اما بینادل پخش می کرد که ساکن یکی از روستاهای خطه شمال بود.این جوانمرد با وجود داشتن نقص عضو،سن بالا و دختری معلول،با تمام توان،حتی پرقدرت تر از افراد دیگر به زندگی ادامه داده و با تلاش زیاد خانواده اش را به تنهایی اداره می کرد.
گاهی شب ها در آلونکی کنار شالیزارش می خوابید تا

گراز دسترنجش را لگدمال نکند.پس از فراغت از کار طاقت فرسا، وضو گرفت و به نماز ایستاد.سپس نان و گوجه ای را با لذت تمام تناول کرد.از روی آتش قوری را برداشت،یک استکان چای ریخت و نوشید.

سپس رختخواب کهنه اش را رو به قبله پهن کرد،لحاف را تا نیمه بالا آورد و در کمال آرامش و با ایمانی کامل لبخندی شیرین بر لب آورد و گفت:«من تنها،عزرائیل هم تنها،چقدر خوب می شود الان بیاید جان مرا یگیرد!» من فقط به حال خوب و ایمان کامل این پیرمرد و این لحظه روحانی او حسرت خورده و می خورم.این تنها حسرتی است که در همه عمر داشته و دارم،می دانم حسرت به دلم خواهد ماند،زیرا او در اوج خلوص و پاکی است و من در نهایت ناپاکی!

سیدرضااورنگ

این مقاله را به اشتراک بگذارید

لینک خبر:



ارسال نظر

فیلدهای اجباری را تکمیل نمایید

درباره ما

درباه ما

تبلیغات

اشتراک در خبرنامه

Top